33

در گرگ و میش صبح، پشت میز یکی از کافه های کثیف و ارزان قیمت نشسته بودم و انتظار میکشیدم روزی دیگر حاصل ِتناسخِ دیروزم دوباره برایم متولد شود . همزمان با به گوش رسیدن صدای گرم موسیقی دریافتم که روزم آغاز شده. موسیقی حس گرم و شیرینی در فضای سرد کافه می پراکند و ناخوداگاه القا میکرد که حتی برای چند ثانیه هم که شده نباید فرصت لذت بردن از زندگی را از خود دریغ کرد...هیچ چیز اندازه لذتی که با تمام وجود لمس میشود حقیقتی ندارد و چه بسا تناسخ روزهایم فقط پرداخته ی ذهنم و در حقیقت دروغی واهی باشد...

۱ نظر ۰ موافق ۱ مخالف
اندکی روزمرگی...
کمی از :
کتاب و ادبیات
موسیقی
سینما
و...
آخرین مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان