16

عطش دوستی مان برای هم ، در فاصله ها سیراب نمیشود

ولی باز هم آن هنگام که درون آبی دریای چشمانت هنوز ستاره ای در حال تلالو است، عقب بمان! چون همه چیز برایم سراب میشود 

بدتر از بد که نه آبیست و نه امیدی...


۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

14

بیهوده پنداری...از همان اولش خودم را قانع کرده بودم...یعنی نه این که خودم را گول بزنم! نه انگاری محکم به تنها داشته ام چنگ زده باشم ...یک فرایند ناخواسته برایت طی شد و الهه شدی...

اصلا مقصر منم که جو گیرم...چرا ظرفیت این چیزها را ندارم؟؟

باید از همان اول به جای یک سری کارها از سر حد خوشبینی تو را مانند تمام

چیزهایی که وجود دارند و میبینم و چیزهایی که وجود دارند و نمیبینم و هرآنچه نبودن حقیقی اش به راحتی قابل فهم نیس ,سیاه میدیدم به سیاهی 

حقیقت تو...

و اما انصافی که نمیتوانم رهایش کنم را چه کنم که جار میزند تمامش تقصیر من نبوده؟؟

تو فقط خوب بودی و نه بیشتر ولی تنها ترین بودی برای من...

و تقصیر من چیست ازین جبر حاکم بر اختیارم؟

آدمها برای زنده ماندن نیازمندند به یک دسته چیزها وگرنه حقیقت آنقدر تلخ

است که همه چیز را نابود میکند جوری که اثری از سایه هایمان هم برجا

نمیماند...

ذات حقیقت تلخیست وگرنه جز تسلی یافتن از این طعم نامطبوع , نوشتن مرا چه سود؟

اصلا همه زمین و زمان به کنار اما تو هم با من نبودی ...آنکه می بایست هوا باشد...!

در تمام این مدت چنگ زدم ...اما به آسمان...

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

11

عجب زمانی بود ، اندکی پس از اتمام اولین ملاقاتمان!

درست زمانی که شمارش ثانیه ها آغاز شد، به امید دیداری دوباره

 ساعت ها متلاشی شدند

به وقت متناهی....

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

8

هر شب تجاوز به یک خاطره... از هم دریده شدن یک سره....

۲ نظر ۲ موافق ۰ مخالف

6

بالاخره بعد از مدت ها خبری از حال هم دیگر گرفتیم...فهمیدن این که دو نفر چقدر میتوانند دور از هم و جدا از کالبد های یکدیگر باشند، اما روحشان مدتهاست که با هم گره خورده ، حس خوبیست! لااقل آدم را از تنهایی در می آورد...! به گمانم ما به همان مدل همیشگی جدا از هم افتادیم اما هنوز چیزی در این میان هست دوری مان را اجتناب ناپذیر کند...به گمانم همان دغدغه هایی که اسمش را نیهلیسم و اگزیستانسیالیست  و...گذاشته اند  و آدم هایی که با نام کامو،سارتر و کافکا خوانده میشوند.. یک جورهایی میخواهیم خودمان را پر کنیم! ترس از پوچی و نیستی بر سرتا سر وجودمان سایه افکنده و افکارمان تنها امیدیست که میتوانیم با پر کردنش کاری انجام داده باشیم!! سرانجام کارمان هم ختم میشود به یک چیز :همذات پنداری...نتیجه ی خوبیست....لااقل احساس تنهایی نمیکنی!!

.

.

.

.

#محدثه#

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

5

مدت هاست دلم از آن فانتزی های برتونی میخواهد...امروز آلیس را بالاخره دانلود خواهم کرد یعنی؟؟

۳ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

4

امروز صبح که از خواب بیدار شدم از خودم پرسیدم چه میشد اگر در تعطیلات عید پیش رو در اتاقم را  میبستم آنقدر سفت و محکم که هیچ جوره کسی نتواند داخل شود و شاید هم خودم را زیر پتو قایم میکردم که هیچ صدایی هم نتواند به داخل نفوذ کند...! خودم بودم و کتابهایم...این طور شاید کمتر هم ناراحت میشدم....خصوصا از دست آن آدمهایی که گاهی به قدر صد نفر اکسیژن مصرف میکنند تا جایی که دیگر چیزی برای استنشاق دیگران نمیماند...! نمیدانم شاید تقصیر خودشان نیست اما تقصیر من هم نیست اگر فرار کنم یا پشت دری که صد ها قفل به آن وصله شده مخفی شوم...! بالاخره آدم تا جایی میتواند تحمل کند....از یک جا به بعد به مرز خفگی میرسد....!

۲ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

3

امروز مثل دیروز رفتم جلوی آینه و دوباره کسی را نیافتم...! شگفت زده شدم ،بیشتر از دفعات قبل...با خودم گفتم دقیقا کی بود که در حجم طاقت فرسای گذران زمان بالاخره تمام شدم...؟

گذران زمانی که تنها با حرکات عقربه های ساعت متوجهشان میشوم....!مگر نه اینکه برای نبود من،  امروز مثل دیروز بود ودیروز همان فردا؟؟؟؟

۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

2

آدم آدمیزاد است دیگر! با خودش میگوید چرا هولوگرام؟

هولوگرام یک تئوریست....از همان نظریه هایی که ساخته شده اند برای ذهن های انتزاعی تعجبی هم ندارد که سازنده اش هم یک

آدم فلک زده مغز انتزاعی باشد از همان هایی که تمام عمرشان دنبال کشف حقیقت بودند (هرچند خیلی ها الان میگویند کدام حقیقت

وقتی اصلا وجود ندارد؟) و آنوقت نظریه پردازی را تنها راه برای فرار از دنیای حسی و یک نواخت سرد پیش رویشان دیدند و شروع کردند

به غوطه ور شدن در خیالات تا جایی که دیگر کسی یا چیزی را از دور و برشان حساب نمیکردند چون به اندازه کافی غرق در خودشان

بودند و اگر راستش را بخواهی کسی هم تمایلی به حساب کردن انها نداشت...!

دیگران به اندازه کافی دلمشغولی های به اصطلاح کشککی داشتند که تا پایشان به این دنیا رسید اصلا یادشان نیاید که که هستند

و دنبال چه میگردند و یا اصلا حقیقت فرا تر از بعد یک کلمه ، دقیقا چیست؟

پس عقلانی تر از همه این است که هر دو سرشان به کار خود گرم باشد....هرچند دیگران به او برچسب دیوانه میزنند و او برچسب احمق

روی دیگران!

نمی دانم تئوری جهان هولوگرام چه وقت طرح شده ، نمیدانم طراحش کجاست ، اسمش چیست و یا اصلا زنده است یا مرده؟

تنها چیزی که میدانم این است که یک جورایی تنها داشته ام در این دنیا به گفته دیگران یک ذهن انتزاعی است...

ذهنی که دربند اینجا و اکنون نمیماند و فقط منتظر کوچکترین اشاره ایست تا از زمان و مکان بیرون بجهد و مرزها را بشکند...همین!

این وسطه اگر خیلی ها بهش بگویند حواس پرت گیج بیراه نگفته اند چون هست...!


۱ نظر ۱ موافق ۰ مخالف

1

امروز یکی از همان روزهایی بود که با خودم گفتم باید تلف اش کنم! درست مثل دیروز که تلف شده بود و همین طور پریروز....

هیچ چیز بدتر از این نیست که یه مشت برنامه مزخرف داشته باشی و بعد هم مخلوقی به نام تنبلی مانع همه چیزت بشود تا حدی که دیگر

برایت مهم نیست په بر سر همه عالم بیاید...یا دقیقا چه هنگام باید کپه کار های روی هم انباشته شده را به مرحله اتمام برسانی!

اصلا این تنبیل جوری دستت را از پشت میبندد که لاجرم مجبور به اطاعت میشوی حقیقتا همه این ها به کنار خودت دلت میخواهد که به حرفش گوش کنی و دیگر علاجی برای این یکی نیست!

همیشهآن دسته از آدمهایی که از موفقیت و انگیزه و این قبیل چیز ها حرف میزنند ، (فقط حرف میزنند!) میگویند بی برو برگرد

اگر از کاری خوشت نمیآید رهایش کن!

متاسفانه به چنین آدمهایی ناچارم این جواب را بدهم که (( در دنیا کاری را سراغ ندارم که از آن لذت ببرم! در اصل هیچ کدامشان

َُُِِِّّ"کار" به حساب نمیآیند)) هرچند بعید میدانم این جواب قانع شان کند!

در هر حال اینجا را ساختم فقط برای خودم. سررسید قدیمی که مهرانه برایم جور کرده بود ذره ای پر نشده. اینجا را ساختم بلکم

مدرنیته ذره ای به دادم برسد و انگیزه ای شود برای نوشتن...نوشتن هرچیزی. کلماتی که در ذهنت جولان میدهند باید

بیان شوند...باید نوشته شوند وگرنه مرگشان حتمیست و این جنایتی است بس ناجوانمردانه!




۴ نظر ۱ موافق ۰ مخالف
اندکی روزمرگی...
کمی از :
کتاب و ادبیات
موسیقی
سینما
و...
آخرین مطالب
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان