امروز یکی از همان روزهایی بود که با خودم گفتم باید تلف اش کنم! درست مثل دیروز که تلف شده بود و همین طور پریروز....
هیچ چیز بدتر از این نیست که یه مشت برنامه مزخرف داشته باشی و بعد هم مخلوقی به نام تنبلی مانع همه چیزت بشود تا حدی که دیگر
برایت مهم نیست په بر سر همه عالم بیاید...یا دقیقا چه هنگام باید کپه کار های روی هم انباشته شده را به مرحله اتمام برسانی!
اصلا این تنبیل جوری دستت را از پشت میبندد که لاجرم مجبور به اطاعت میشوی حقیقتا همه این ها به کنار خودت دلت میخواهد که به حرفش گوش کنی و دیگر علاجی برای این یکی نیست!
همیشهآن دسته از آدمهایی که از موفقیت و انگیزه و این قبیل چیز ها حرف میزنند ، (فقط حرف میزنند!) میگویند بی برو برگرد
اگر از کاری خوشت نمیآید رهایش کن!
متاسفانه به چنین آدمهایی ناچارم این جواب را بدهم که (( در دنیا کاری را سراغ ندارم که از آن لذت ببرم! در اصل هیچ کدامشان
َُُِِِّّ"کار" به حساب نمیآیند)) هرچند بعید میدانم این جواب قانع شان کند!
در هر حال اینجا را ساختم فقط برای خودم. سررسید قدیمی که مهرانه برایم جور کرده بود ذره ای پر نشده. اینجا را ساختم بلکم
مدرنیته ذره ای به دادم برسد و انگیزه ای شود برای نوشتن...نوشتن هرچیزی. کلماتی که در ذهنت جولان میدهند باید
بیان شوند...باید نوشته شوند وگرنه مرگشان حتمیست و این جنایتی است بس ناجوانمردانه!