بیهوده پنداری...از همان اولش خودم را قانع کرده بودم...یعنی نه این که خودم را گول بزنم! نه انگاری محکم به تنها داشته ام چنگ زده باشم ...یک فرایند ناخواسته برایت طی شد و الهه شدی...
اصلا مقصر منم که جو گیرم...چرا ظرفیت این چیزها را ندارم؟؟
باید از همان اول به جای یک سری کارها از سر حد خوشبینی تو را مانند تمام
چیزهایی که وجود دارند و میبینم و چیزهایی که وجود دارند و نمیبینم و هرآنچه نبودن حقیقی اش به راحتی قابل فهم نیس ,سیاه میدیدم به سیاهی
حقیقت تو...
و اما انصافی که نمیتوانم رهایش کنم را چه کنم که جار میزند تمامش تقصیر من نبوده؟؟
تو فقط خوب بودی و نه بیشتر ولی تنها ترین بودی برای من...
و تقصیر من چیست ازین جبر حاکم بر اختیارم؟
آدمها برای زنده ماندن نیازمندند به یک دسته چیزها وگرنه حقیقت آنقدر تلخ
است که همه چیز را نابود میکند جوری که اثری از سایه هایمان هم برجا
نمیماند...
ذات حقیقت تلخیست وگرنه جز تسلی یافتن از این طعم نامطبوع , نوشتن مرا چه سود؟
اصلا همه زمین و زمان به کنار اما تو هم با من نبودی ...آنکه می بایست هوا باشد...!
در تمام این مدت چنگ زدم ...اما به آسمان...